چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۰۵:۱۳
۰ نفر

یکم: شیر نر سلطان جنگل بود. روزی دلش خواست عطسه کند. کنار شیر ماده و دیگر حیوانات رو به آفتاب ایستاد و عطسه کرد. از سوراخ راست دماغ جناب شیر گربه‌ای بیرون جست و لای علف‌های جنگل غلتید. همه هورا کشیدند. سلطان غرّشی کرد و به احساسات جنگل پاسخ داد.

دوچرخه 571

فردای آن روز شیر ماده هم دلش خواست عطسه کند. عطسه کرد و از سوراخ چپ دماغ ملکه گربه‌ای بیرون جست. جنگل غرق در شادی شد.

دوم:
گربه‌های نر و ماده فرزندان زیادی به دنیا آوردند. بچه گربه‌ها بزرگ شدند و آنها هم هی زاد ولد کردند تا تعدادشان به 614 گربه رسید بعضی‌ها زیر دست و پای فیل‌ها له شدند. بعضی‌ها هم گرفتار ببر و پلنگ و یوز شدند. روزی از روزها تصمیم گرفتند برای همیشه از جنگل بروند و شهری شوند.

دسته جمعی راه افتادند. توی شهر کسی نبود. اهالی شهر تصمیم گرفته بودند برای همیشه به جای دیگری بروند. نه از ساندویچ نیم خورده، نه از سطل‌های شادی بخش آشغال و نه

هیچ چیز دیگر خبری نبود. پرنده پر نمی‌زد و تکه نان بیاتی هم پیدا نمی‌شد.

سوم:
گربة‌ جوان خرمایی، فرمانده گربه‌ها، به تقلید از شیر نر عطسه کرد. موشی از دماغ او هم پرید بیرون. گربه‌ها سر در پی آنها گذاشتند و تمام کوچه پس‌کوچه و چهارراه‌ها را دویدند. موش‌ها رفته بودند و در لوکوموتیو ازکار افتاده‌ای قایم شده بودند. طولی نکشید که موش‌ها زاد و ولد کردند و تعدادشان از هزاران موش گذشت. بسیاری از گربه‌ها از سر ناچاری همدیگر را خورده بودند. موش‌ها از ترس گربه‌ها بالای درخت‌ها زندگی می‌کردند اما

بالا رفتن از درخت‌ها برای گربه‌ها کاری نداشت.

چهارم:
سگ‌های ولگرد از همة آن دور و اطراف سرازیر شده بودند به شهر و دمار از روزگار گربه‌ها در آورده بودند.

پنجم:
 جناب شیر دستور داد برای کمبود مواد غذایی در جنگل به شهر حمله کنند که تا آخرین سگ، طعمه گرگ‌ها و پلنگ‌ها و ببرها شدند. جناب شیر دستور داد گوشت سگ‌ها را کنسرو و در انبارها برای روز مبادا نگهداری کنند.

ششم:
طوفان دست‌بردار نبود. بعد از ظهر یکی از روزهای طوفانی صاعقه‌ای بر جنگل افتاد. آتش‌سوزی بزرگی روی داد. بیشتر حیوانات گرفتار آتش شدند و دست و پای شیر و یالش سوخت. امید زیادی به زنده ماندن شیر ملکه نبود. انبارهای آذوقه هم نابود شدند. جناب شیر با دست و پای باندپیچی‌شده به همراه ملکة از پا درآمده راهی شهر شدند تا در یکی از بیمارستان‌های شهر بستری شوند.

رئیس بیمارستان که یک موش پا به‌سن گذاشته بود، آنها را بستری کرد، اما از آنها دست خط گرفت تا برای همیشه در بیمارستان خدمتکار باشند. شیر و زنش پای ورقه را امضا کردند و تا آخر عمر با پشم ریخته مشغول تی زدن کف راهروها و نظافت دست‌شویی‌ها شدند.

عبدالمجید نجفی

کد خبر 117184
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز